روزي روزگاري ژنرالي بود كه مي خواست از عرض رودخانه اي عبور كند. او نميدانست كه عمق رودخانه چقدر است و نيز نمي دانست كه آيا اسبش مي تواند از رودخانه عبور كند يا همان اول كار غرق مي شود.
براي يافتن كمك نگاهي به اطراف خود انداخت و پسر بچه اي را همان نزديكي ها ديد چاره اي نداشت جز اينكه از او راهنمايي بگيرد.
پسر بچه نگاهي به اسب ژنرال انداخت و بعد از مدتي مكث با اطمينان هر چه تمام تر گفت كه ژنرال و اسبش ميتوانند به راحتي و صحيح و سالم از عرض رودخانه عبور كنند ژنرال در حاليكه سوار بر اسبش بود قدم به رودخانه گذاشت وقتي به وسط رودخانه رسيد ناگهان متوجه عمق زياد آب شد و چيزي نمانده بود كه غرق شود بعد از آن كه توانست به هر زحمتي كه شده خودش را نجات بدهد فرياد كنان به طرف پسر بچه رفت و تهديد كرد كه او را به سختي مجازات مي كند.
پسر كه هاج و واج مانده بود مظلومانه جواب داد:اما قربان من مي بينم كه اردكهاي من هر روز بدون هيچ مشكلي از اين طرف رودخونهبه اون طرف رودخونه ميرن و خودتون هم داريد ميبينيد كه پاهاي اردك هاي من كوتاهتر از پاهاي اسب شما است.